البته من اصلا اهل دیدن برنامه کودک نیستم !
ولی از این قسمتش خیلی خوشم اومد
ماجرا از این قرار بود:
عمو هشت پا پیش پسرعموی پولدارش پز داد که این رستوران (رستوران عمو خرچنگ که توش یه حسابدار بود) مال منه ! پسر عموئه هم گفتش که میخوام بیام رستورانتو ببینم
عمو هشت پا حسابی دست پاچه شده بودو نمیدونست اصلا چه جوری رستورانو راست وریس کنه و یه جورایی با کلاسش کنه !!
زمان خیلی کمی داشت و به هرکی میگفت فلان کارو کنه جور در نمیومد
خلاصه اینکه به باب اسفنجی هم یه وظیفه داد که کلی کتاب بخونه و آدابشو یاد بگیره
اما باب اسفنجی نتونست چون سخت بودن
(اینجاش فکر کنم زیاد معلوم نباشه)
اون به باب اسفنجی گفت: " فقط کافیه ذهنتو از هرچی غیر از رستورانه پاک کنی و به یه رستوران خوب فکر کنی "
بعد یهو مغز باب اسفنجیو نشون داد که توش کلی باب اسفنجی کوچولو بودن که تو مغز کار میکردن.
همه شون شروع کردن به پاره کردن هر اطلاعاتی غیر از "داشتن یه رستوران خوب"
در این بین به هشت پا گفتن پسر عموت اومد اونم رفت بیرون برای استقبالش
میخواست کم کم اعتراف کنه که همزمان وارد رستوران شدن
رستوران که رستوران نبود ! به طرز عجیبی همه چیز قشنگ شده بود و اصلا انگار یه رستوران دیگه شده بود
و همه ی اینا کار کی بود؟
باب اسفنجی !
درسته یه خرده مبالغه داشت اما متن داستان متن خوبی بود
خلاصه اینکه من تصمیم گرفتم باب اسفنجی شم
میخوام ذهنمو از هرچیزی غیر از درسه پاک کنم
اعتراف میکنم کار سختیه خیلی هم سخت حداقل برای من اینجوریه
اما میخوام سعی خودمو بکنم
متاسفانه وسط درس خیلی پرش ذهنی دارم به راحتی از اتاقم بیرون میام و بابدبختی میرم سراغ درس احساس میکنم به خرده هم به اینترنت معتاد شدم خصوصا بعضی وبلاگا
برای تک تک شون یه فکری میکنم